کد خبر: ۱۶۴۰
تاریخ انتشار: ۱۷ شهريور ۱۳۹۴ - ۱۴:۳۴

حکایت هزار پا و لاک پشت

توی یک جنگل هزارپايي بود که خیلی خوب و عالی می توانست...

توی یک جنگل هزارپايي بود که خیلی خوب و عالی می توانست با هزارتا پای خود برقصد. زمان اجرای نمایش همه ی حیوونای جنگل جمع میشن تا رقصشو نگاه کنن مگر
يک لاک پشت که لاک پشت حسود بوده است.

این لاک پشت از اینکه میدید این هزارپا آنقدر محبوبه ناراحت میشد و دایم حسادت میکرد
تا اینکه یه روز یه فکر جالب به سرش زد.

یه نامه از طرف خودش نوشت و عنوان کرد سلام. من از هوادارای پروپا قرص شما هستم و همیشه عاشق رقصاتونم و... اما برام یه چیز سواله زمانی که شما میرقصید اول کدوم پاتونو بر میدارین؟

آيا اول پای ۲۲۸ را بلند مي کنيد و بعد پاي شماره ۵۹ را؟ يا رقص را ابتدا با بلند کردن پاي شماره ۴۹۹ آغاز مي کنيد؟ بي صبرانه در انتظار پاسخ شما هستم. با احترام تمام، لاک پشت.

- خوب بعد!

هزارپا شروع کرد به فکر کردن چند ساعتی به این موضوع اندیشید اما جوابی براش پیدا نکرد.

دوباره زمان رقصیدن هزار پا رسیده بود اون می بایست دوباره نمایشش رو اجرا میکرد اما دیگه نمی تونست چرا که دایما به این موضوع فکر میکرد که کدوم پاشو اول برمیداره.

من گمان مي کنم که هزار پا بعد از دريافت اين نامه ديگر هرگز موفق به رقصيدن نشد. 

آري، ماجرا به همين ترتيب پايان يافت. اين مثال نشان مي دهد که سخنان بيهوده ديگران که از روي بدخواهی و حسادت بيان مي شود مي توانند بر نيروي تخيل ما غلبه کرده و مانع پيشرفت و بلند پروازي ما شوند.

من دوتا نظر میدم، بقیه با شما

1-خیلی از ماها مثل این هزارپاییم زندگی میکنیما اما از روی عادت و وقتی هم یکی یه چیز می پرسه ازمون اولا جوابی براش نداریم ثانیا سریع میریم تو عالم شبهات و بیرون نمیایم ازش...

2-بازم خیلیهامون مثل این هزارپاییم و به چیزایی فکر میکنیم که اصلا ارزش خوندن ندارن...

منبع: http://powerengineer.vcp.ir