از پشت
پنجره بيرون را
نگاه مىكردم. نسيم
خنكى از درز
پنجره خودش را كشيد
تو بغلم. مورمورم
شد. پائيز خيلى
زيباست. برگها ميريزند.
زرد ميشوند
و ميريزند. مثل
من، مثل تو،
مثل همه آدمها،
همه زرد ميشوند،
همه ميريزند،
آسمان زيباست، وقتى
مىبارد زيباتر مىشود
.مثل خانه ما،
مثل ليلا، وقتى گريه
مىكرد زيبا مىشد
.ابرها را تماشا
مىكنم خيلى قشنگاند
.مثل صورت
مادرم، مثل صورت
ليلا...
پرنده لانه میسازد در خار وخس، تخم مىگذارد در خار وخس، جوجه مىآيد در خار وخس، پرواز ياد مىگيرد و مىرود به آنجا كه دلش مىخواهد .پرواز كى به دست مىآيد...؟
پائيز خيلى زيباست .درختها لخت و خشن شدن مثل پدرم، يك عابر را مىبيينم با چه لذتى برگهاى زرد را له مىكند .مثل تيمور، مثل من كه له مىشوم .پائيز من را به ياد خانهمان مىاندازد .به در نيمه باز حياط با سنگفرشهاى لگد مال شده، به آن حوض وسط حياط با چهار تا ماهى قرمز، نه، سه تا ماهى، يكى از ماهيها مرد، فرداى همان روز، براى چه؟ نميدانم. شايد مرد كه زنده بماند يا شايد مرد كه بميرد .پائيز من را به ياد اتاقمان مىاندازد .به آن طاقچه تركخورده، آن آينه با قاب پوسيده و قرآن كه با مادرم آمد .دو تا پر مابين ورقهايش بود .من گذاشته بودم .ليلا به من داده بود .
پائيز من را به ياد سفره هميشه باز وسط اتاقمان مىاندازد .هميشه باز، چون گرسنه بوديم .چرا بايد بسته مىشد، وقتى نه صبح معلوم بود و نه شب، بايد باز باشد .چون سفره اگر برداشته مىشد، پاره گليم، تن زمين را نشان مىداد .
طفلى زمين
سرما مىخورد.
پائيز من را
به ياد ليلا
مىاندازد .ليلا با
موهاى هميشه بافته
شده با چشمان
نگران. حق داشت
.آينده از راه
مىرسيد .ليلا هم
پائيز را دوست
داشت. چهارده پائيز
را ديده بود
.ولى چهار تا
لباس را نه،
گوشه اتاق را
دوست داشت، ولى
تيمور را نه.
زندگى را دنبال مىكرد .با همه آشتى بود، با تيمور نه .دماغ كوچكش را دوست داشتم. هميشه قرمز بود و دهان بزرگش حرفهاى قشنگ داشت .قدش راحت به طاقچه مىرسيد. از كمربند پدرم بلندتر بود، وقتى بغلِِ هم دراز به دراز افتاده بودند، ليلا بلندتر بود، تيمور را نميخواست، تيمور هم از ليلا بلندتر بود. ليلا دوستم داشت . هميشه برايم در آن گوشه اتاق قصه مىگفت .ليلا زياد التماس مىكرد. حتى به من، ولى رفت. تيمور پول داد و او را برد. وقتي رفت باز سفره خالى بود و گليم صورتش بيشتر لك بر مىداشت. پائيز يك فصل نيست. پائيز يك قرن است .پائيز همه چيز است. پائيز من را به ياد مادرم مىاندازد . با آن لباسهاى جرخورده در تنش، با زخم كمربند، قرار نداشت .كار مىكرد، كار مىخواست پدرم راضى باشد .ولى او كه نمىتوانست سفره را پركند .حتى وقتى ليلا رفت .هميشه ازچشمهاي مادرم باران مىآمد .چشمهايش قشنگ بود، بغلم مىكرد و مىگفت :عزيزم!
گلويش باد كرده بود .زياد نمىتوانست حرف بزند .يك بار دست زدم به گلويش و گفتم :
- اين چيه؟
گفت :ابر
گفت :آره، اگه اون نباشه بارون نميياد .
- برو .
بايد كجا
رفت...؟ !به من نگفت
.فقط گفت برو.
پدرم اين
را نگفت
.باز هم سفره
خالي بود و
تنهايي ديوانهام ميكرد، پدرم ديگر نميزد
دنبال اين بود
از من هم
چيزي استخراج كند
.يك روز تيمور
آمد من
بودم و پدرم، تازه
داشت آماده ميشد
براي زدنم خيلي
وقت بود دلم
براي كمربند
تنگ شده بود
بعضي روزها خودم
را با كمربند
ميزدم ولي مزه
نميداد. تيمور و پدرم
درگير شدند و
بعد چند نفر
ديگر آمدند دست
و پاي پدرم
را گرفتند و
بردند.
پائيز پر از ابرِ؛ پر از دردِ؛ مثل من .تنها شدم .بايد چيكار ميكردم .دلم كمربند ميخواست. بايد يكي منرا ميزد. رفتم به طرف پنجره، از پشت پنجره بيرون را نگاه ميكردم .نسيم خنكي از درز پنجره خودش را كشيد تو بغلم، مورمورم شد.
"يكى از روزهاى خوب خدا"