کد خبر: ۱۳۱۱
تاریخ انتشار: ۲۵ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۳:۰۵
قصه ی کتابها

آقای پنهان چی و کتاب راهنمای هایدن هاین

دستگاه دوباره کار نمی‌کرد. اسپیندل‌ها می‌چرخیدن و مته دوم، روبروی قطعه کار قرار می‌گرفت. قطعه کار رو جلو می‌کشید. اما قبل از اینکه نوک مته به قطعه برسه، آلارم می‌داد و قطعه کار رو می‌برد عقب و اسپیندل‌ها می‌چرخیدن. چند وقت یه بار اینطوری می‌شد. اگه یکی از بیرون می‌دید احتمالاً فکر می‌کرد برنامه دستگاه مشکل داره. اما برای ما دیگه عادی شده بود. یه لیمیت سوییچ کوچولو بود که گاهی شل می‌شد و با سفت کردنش، همه چیز به حال عادی برمی‌گشت.

اما این دفعه، هر چی با لیمیت سوییچ بازی کردیم، مسئله حل نشد. آقای پنهان چی – که البته اسم واقعیش این نبود و ما اونجا به این اسم صداش می‌کردیم – رفت و گاوصندوق رو باز کرد و کتاب راهنمای دستگاه CNC هایدن هاین رو آورد. البته دستگاه ما یه دستگاه قدیمی آلمان شرقی بود که بازسازی شده بود و روی اون، سیستم های کنترل هایدن هاین گذاشته بودن. اما آقای پنهان چی، هیچوقت دوست نداشت مارک دستگاهش رو بگه. همیشه به ما می‌گفت دستگاه هایدن هاین. یه جوری غلیظ این لغت رو تلفظ می‌کرد که باور نمی‌کنم خود آقای هایدن هاین هم با این لهجه غلیظ فامیلیش رو گفته باشه (هَیدِن هَین!).

اون روزا موبایل رایج نبود تا وقت خراب شدن دستگاه، کنارش وایسیم و باهاش سلفی بگیریم. عکسی از دستگاه ندارم. اما برای اونهایی که تصوری از یه CNC جمع و جور توی اون سالها ندارند، شاید تصویر زیر کمی کمک کننده باشه:

clopp

معمولاً اون کتاب، زیاد دست ما نمی‌موند. میاورد میداد دست من. می‌گفت: ببین توش راجع به این چیزی نوشته؟

من دانشجوی مکانیک بودم و به آقای پنهان چی گفته بودن که این دستگاه‌های مدرن رو این جوون‌ها بهتر می‌شناسن. یه جوجه دانشجوی مکانیک بیار اینجا هم اپراتوری کنه و هم مشکلی پیش اومد حل کنه.

البته چه در زمان جوجه دانشجویی – که آن موقع بود – و چه بعدها، چیزی که توی دانشگاه گفته بودن هیچ ربطی به دستگاهی که اینجا می‌دیدم نداشت. اما خوب. برق و الکترونیک رو یه جورایی می‌فهمیدم. از راهنمایی که برای یک موسسه، مدار چاپی مونتاژ می‌کردم تا دبیرستان که کتاب مدار منطقی موریس مانو رو می‌خریدم و می‌خوندم و هیچی نمی‌فهمیدم. آقای پنهان چی هم خیلی زود فهمید که من از مکانیک زیاد سر در نمیارم، اما به خاطر اینکه مشکلات برقی رو کمابیش می‌فهمیدم و زبانم هم بد نبود، ازم راضی بود.

ته کتاب یه فهرست خطاهای دستگاه یا به قول خودش Error Code بود که شماره خطا رو از توی اون می‌خوندیم و می‌فهمیدیم که چی به چیه. معمولاً هم همه چی به همون یکی دو تا لیمیت سوییچ مربوط می‌شد.

یکی از حسرت‌های من این بود که بقیه بخش‌های اون کتاب رو هم بخونم. اما آقای پنهان چی، خیلی خوشش نمیومد. اون می‌گفت که سه چهار سال قبل، یه کارگاه قالب سازی داشته و یه کتاب کلید فولاد و یه سری استاندارد DIN قالب سازی. یکی از کارگرهای اونجا کتاب رو خونده و استانداردها رو برداشته و یاد گرفته و سوالاش رو از اون پرسیده و رفته خودش کارگاه قالب سازی راه اندازی کرده.

پنهان چی می‌گفت که اون سالها، اون مجموعه استاندارد رو هیچکس غیر از اون نداشته. اونها رو وقت بازنشستگی از کارخونه‌شون آورده بوده خونه برای خودش.

اما اون روز نمی‌دونم چرا اخلاقش کمی بهتر بود. بهم گفت: محمدرضا. می‌تونی این چند صفحه Error Code رو ترجمه کنی؟ می‌خوام بدم پرس کنم بچسبونم بالای دستگاه.

گفتم: بله. چشم.

گفت: از ساعت کار نزن. اینجا کارت رو انجام بده و شب این رو ببر خونه. فردا صبح بیار.

مطمئن نبودم که دارم درست می‌شنوم. شاید هم داشت شوخی می‌کرد. اما نه! جدی بود. کتاب هایدن هاین رو داد بهم. سعی کردم هیجان خودم رو پنهان کنم. خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم: چشم. صبح روی میزتونه.

اون روز ساعت هشت نفهمیدم از جاده مخصوص چجوری به سمت تهران اومدم و حدود ۹ خودم رو رسوندم میدون انقلاب. معمولاً کتابفروشی‌ها اون ساعت می‌بندن. دفتر فنی‌ها کمی دیرتر می‌بندن. البته نه همه شون. بعضی‌هاشون.

روبروی سینما بهمن، تو یه خیابون، یه زیرزمین پیدا کردم که هنوز باز بود. وقتی وارد شدم، صاحب مغازه داشت اونجا رو می‌بست. گفتم: آقا! آقا! آقا! یه کار فوری دارم. نمیشه برام انجام بدین؟

گفت فردا صبح اول وقت بیار انجام می‌دم پسرم.

گفتم: اگه بشه امشب انجام بدین عالیه. فردا صبح دیره. یه گروه آلمانی اومدن ایران. این کتاب رو ازشون گرفتم. فردا صبح دارن میرن. می‌خوام کپی بگیرم ازش.

مرد یه کم به من نگاه کرد و کمی هم به کتاب هایدن هاین که جلدش کنده شده بود و روغن هیدرولیک بعضی از صفحاتش رو سیاه کرده بود. برگشت گفت: شب گرون‌تر می‌شه! گفتم چقدر؟

خودش خنده‌اش گرفت. گفت بده کپی کنم این کتاب رو. صحافیش رو اگر باز کنم ایراد نداره؟

دوباره سکته کردم! گفتم. نه آقا. نه آقا. صحافیش رو باز نکنین لطفاً. آلمانیا ناراحت می‌شن. آبرومون میره پیششون.

خلاصه قیمت رو توافق کردیم و شروع کرد. یازده هزار تومن! برای اون روزی که بلیط اتوبوس ده تومن بود و اتوبوس دو بلیطه یه چیز لوکسی بود که خیلی از ماها، صبر می‌کردیم تا یه بلیطه برسه عدد بزرگی بود. دقیقاً یعنی وارد شدن به یک دوره چند هفته‌ای ریاضت اقتصادی. اما این فرصت توی زندگی شاید هیچوقت تکرار نمی‌شد.

کتاب که تموم شد گفت: صحافی‌اش می کنم. گفتم: نه. نمی‌خواد. گفت: چرا صحافی می‌کنم. حیفه. این کتاب رو دیگه گیر نمیاری. آلمانیا که فردا صبح برن تو می‌مونی و این کتاب.

احساس کردم حالا که شبونه کار کرده می‌خواد یه پول بیشتر هم بگیره. اما چاره‌ای نبود. هزار تومن پول صحافی.

تازه بعدش گفت طلاکوب هم می‌خواد. گفتم نه! نمی‌خواد. گفت چرا. این کتاب رو آلمانیا آوردن و اینطور که تو کپی کردی مثل تز دانشگاه شده. الان روش طلا کوب می‌کنم که معلوم باشه چیه.

حاصل شد این کتابی که امروز توی کتابخونه‌ی منه:

heidenhein-1

اینم اون صفحه معروف Error-code و فهرست‌های خطا:

error-code

اون شب تموم شد و چهار صفحه فهرست خطا رو هم ترجمه کردم و به آقای پنهان چی تحویل دادم و اون هم راضی بود و منم خوشحال که الان به متخصص CNC هایدن هاین تبدیل شدم.

یادمه که فردا شب، نشستم توی خونه و کتاب رو سر حوصله ورق زدم. بیشتر از ۸۰% کتاب، کدهای برنامه نویسی CNC بود. تقریباً تنها صفحاتی که به سرویس و نگهداری و ویژگی‌های فنی دستگاه مربوط می‌شد همون چهار صفحه بود که برای آقای پنهان چی ترجمه کردم.

برنامه نویسی هم به درد ما نمی‌خورد. ما کارمون این بود که برنامه رو هم بهمون می‌دادند و قطعه خام رو هم می‌دادند و ما اون رو اجرا می‌کردیم. در واقع انگار دستگاه رو به صورت موردی به قالب سازها اجاره می‌دادیم.

تهیه کمتر کتابی تا این اندازه بهم فشار آورده بود. هم بدون اجازه کپی کرده بودم. حالا شده بودم مثل کارگر قبلی آقای پنهان چی. یا مثل خود آقای پنهان چی که اون استانداردها رو از شرکت آورده بود. هم فشار مالی تحمل کرده بودم. با اون پول میشد سه ماه تمام، منتظر اتوبوس یه بلیطه نمونی و با همون اولین اتوبوس دو بلیطه که میاد بری خونه.

نمی‌دونم اینجور وقتها شما چیکار می‌کنین. تا حالا شده توی کافی شاپ، گرون‌ترین نوشیدنی رو سفارش بدید و بعدش مزه‌اش خیلی مزخرف باشه؟ بهتون فشار بیاد که چرا پول بالای چنین آشغالی دادین؟ اینجور وقتها تا یخ ته نوشیدنی رو هم نمی‌خورید که حستون بهتر شه؟ اگر هم این کار رو نمی‌کنید، من هنوز هم این کار رو می‌کنم! دروغ چرا!

با خودم قرار گذاشتم که پول این کتاب رو باید در بیارم. شروع کردم به خوندن کتاب. کلمه به کلمه کتاب رو فکر کنم توی کمتر از یک ماه حفظ شدم. برنامه نویسی CNC اون موقع سخت‌تر از الان بود. خیلی کارهایی رو که الان نرم افزار اتوماتیک انجام می‌ده باید دستی حساب می‌کردی. مثلاً اینکه وقتی مته به ته مسیر می‌رسه مراقب باشی که به دیواره نچسبه و براده‌ها گیر نکنن و گره نخورن. و هزار تا چیز دیگه که الان برنامه‌ها، اتوماتیک حساب می‌کنن و خروجی می‌دن.

همه اونها رو یاد گرفتم. یه مدت به آقای پنهان چی گیر دادم که بیاین خودمون برنامه بنویسیم. اما اون میگفت نه. به خاطر اینکه مسئولیتش با ما میشه. قالب گرونه. الان اگر هم مشکلی پیش بیاد پای خودشونه. ما فقط مجری هستیم (البته به پنهان چی گفتم که دانشگاه برامون دوره تخصصی برنامه نویسی CNC گذاشته!).

یه مدت یه جا پیدا کردم که برنامه نویسی CNC درس بدم. اما کسانی که اونجا میومدن، هیچوقت CNC ندیده بودن. بهشون گفته بودن که آینده داره. اونها هم با دستها و لباس‌های تمیز میومدن سر کلاس. پیدا بود که روغن رو روی لباسشون ببینن افسردگی حاد می‌گیرن. پول آموزش خوب بود اما حال آدم رو خوب نمی‌کرد.

یه مدت هم پروژه‌ای برای اینور و اونور برنامه نوشتم. انصافاً حالش بهتر بود اما پولش خیلی بهتر نبود. به دانشجو خیلی خوب پول نمی‌دادن. اما خوب. فکر کنم لا به لای کارهای دیگه، توی اون دو سه سال، بیش از صد برابر هزینه اون کتاب رو درآوردم.

این روزها، گاهی که به کارخانه‌ها میرم و با اپراتورهای دستگاه‌ها حرف میزنم، از اینکه یه آدم یقه سفید کت شلواری باهاشون راجع به جزییات مشکلات دستگاه و خطاهای اون حرف می‌زنه خوشحال می‌شن. خیلی هیجان زده می‌شن. از بیرون، این تنها بازمانده‌ی اون روزهای عجیبه.

اما برای من، این کتاب که هنوز در بین کتابهای مهم کتابخونه است، چیزی فراتر از یک خاطره است. ده‌ها سوال مهم با این کتاب، هنوز و هرروز برام تکرار می‌شه.

اینکه آیا کپی گرفتن اون کتاب کار درستی بود؟

اینکه چرا آقای پنهان چی، اهل پنهان کاری شده بود؟

اینکه اگر آقای پنهان چی، خودش چیزی رو پنهانی به خونه نیاورده بود، من باز هم به خودم حق این کار رو می‌دادم؟

اینکه امروز که تمام این کتابها و کتابچه‌ها، به صورت پی دی اف روی اینترنت ریخته، کسی اونها رو می خونه؟

و ده‌ها سوال دیگه که در مقابل چشمم می‌چرخند و می‌رقصند و لحظه‌ای خسته نمی‌شوند و از حرکت نمی‌ایستند…

منبع: روز نوشته های محمدرضا شعبانعلی